5شنبه 29.10.90
اومدیم خونه عزیز کاری که معمولا هر ٥شنبه میکنیم شب دایی بهروز و بچه هاش میان اونجا . همه دوستت دارن و باهات بازی میکنن خیلی بهت خوش میگذره ساعت ١٠ شبه میخوام ببرم بخوابونمت از دستم در میری و میخندی بغلت میکنم بابای میکنی و میریم اباق شیر میخوری و .... از لا خبری نیست با گریه بابا رو میکشونی تو اتاق میاد میبرتت ساعت میشه ١١ دوباره تکرار این قضیه و باز بیرون از اتاق ساعت ١٢ نه خیل خوابیدن نداری تلوزیون داره مراسم اهدا جوایز گلدن گلوپ رو نشون میده خیلی دوست دارم ببینمش اما باید تو رو بخوابونم میبرمت اتاق خدایا امشب چه خبره تا حالا سابقه نداشت اینبار خاله آتو میاد میبرتت از عصبانیت من دراز میکشم منتظرت میمونم ولی خبری ازت نیست میبینم همه دارن ...
نویسنده :
آرزو
13:59