نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

5شنبه 29.10.90

اومدیم خونه عزیز کاری که معمولا هر ٥شنبه میکنیم شب دایی بهروز و بچه هاش میان اونجا . همه دوستت دارن و باهات بازی میکنن خیلی بهت خوش میگذره ساعت ١٠ شبه میخوام ببرم بخوابونمت از دستم در میری و میخندی بغلت میکنم بابای میکنی و میریم اباق شیر میخوری و .... از لا خبری نیست با گریه بابا رو میکشونی تو اتاق میاد میبرتت ساعت میشه ١١ دوباره تکرار این قضیه و باز بیرون از اتاق ساعت ١٢ نه خیل خوابیدن نداری تلوزیون داره مراسم اهدا جوایز گلدن گلوپ رو نشون میده خیلی دوست دارم ببینمش اما باید تو رو بخوابونم میبرمت اتاق خدایا امشب چه خبره تا حالا سابقه نداشت اینبار خاله آتو میاد میبرتت از عصبانیت من دراز میکشم منتظرت میمونم ولی خبری ازت نیست میبینم همه دارن ...
30 دی 1390

وقتی مامان کم حوصله میشه

صبح ساعت ٥ بیدار شده شیر خورده و خوابیده تا ٦ که بابایی داشت میرفت سرکار ایشون هم بیدار شدن و دیگه نخوابیدن از تخت آوردمش پایین و بردمش تو هال نمیدونم تا کی بازی میکرد که دوباره خوابش گرفت و خوابید صبحمون اینجوری شروع شد ساعت ٩ هم بیدار باش ولی خیلی کسل بود و هی سرش رو میذاشت زمین و انگشتش رو میمکید صبحونه نصف تخم مرغ عسلی خورد گاهی کامل میخوره اما امروز خیلی اشتها نداشت چون ٢روزیه که سرفه میکنه بنا رو گذاشتم رو این حساب خدایا از ١٠ صبح تا ساعت ١ مگه میگذشت اول که از دیشب آب قطعه و زندگی ما بچه دارا بی آب فلجه بعدشم که نیکی گوشی موبایلم رو انداخت و مشکل پیدا کرد هی خاموش میشد بعدشم اسباب بازی آوردم پخش کرد اما بازی نه. هی میچسبید به پام که ب...
30 دی 1390

نیکی و شیطنتهای روزانه

نمیدونم کدومو انتخاب کنم حوصله ام سر رفت چه کار سختیه انتخاب لباس   وقتی مامان اینا حواسشون نیست بهترین موقع واسه له کردن خرمالو رو زمینه چون لیزه خیلی کیف داره شمام امتحان کنید ضرر نداره     اگه بدونید خونمون چه جاهایی واسه کشف کردن داره هر روز یه جای جدید جوینده یابنده است   تازه کشو ها هم خیلی جای باحالی هستن این مامان فک کرده میتونه چیزی رو از من قایم کنه بالخره جای شکلاتا رو پیدا میکنم   حالا شکلاتم نشد اشکال نداره پیاز سر سفره که هست تازه واسه به هم ریختن سفره فرصتم زیاده خدایا صبر مامانمو زیاد کن هیچوقت هیچی بهم نگه   یادمه یه روز با خانم جان رفتیم شاه عبدالعظیم ...
26 دی 1390

سومین آتلیه 1

٩٠.١٠.٢٣ از صبح کارامون رو کردیم که نیکی خوشگله رو ببریم آتلیه . به خودم دلداری میدادم این سری مریم هست مریم رو دوست داره ٢دفعه رفتیم آتلیه این سومین باره پس ترسش ریخته یکسالش شده پس میتونه عکسای خوشگل بگیره خلاصه با کلی امید و آرزو رفتیم دم در که رسیدیم عکاس اومد به استقبالمون کلی با نیکی شوخی کرد باهاش حرف زد که دلشو به دست بیاره وقتی رفتیم تو سالن امان از دست نیکی همچین بهم چسبیده بود که انگار با چسب دوقلو چسبوندنش کلی راه رفتم شعر خوندم با دکر بازی کردیم تا تونست یه کن بشینه اما بازم قضیه ٢دفعه قبل تکرار شد نمیدونم چرا از عکاسی خوشش نمیاد خیلی عکس انداخت ولی همش اخمو اشکال نداره دیگه چه کنیم خودت نخواستی حالا از این عکشا خدا کنه یه چ...
25 دی 1390

90.10.20

روز تولد نیکی بردمش واسه واکسن که خدا رو شکر واکسنش خیلی سبک بود و خانمه گفت نیازی به استامینوفن نیست و تب هم نداره بعد رفتیم به خانم جان که خونه زهرا خاله بود سر زدیم و ناهار موندیم  شب قبلش واسه نیکی خانم یه کیک خوشمزه چندلایه درست کرده بودم برگشتنی خونه با عروسکاش جشن گرفتیم و خوش گذروندیم بزن به افتخار نیکی و دوستان   به به چه گلای خوشمزه ای ...
22 دی 1390

تصحیح یک پست

قبلا یه پست گذاشتم که گفته بودم نیکی جلوی کابینت باز میشینه و نگاه میکنه الان میفهمم که اخلاقش اینه که اول باید با اون شرایط اخت بشه بعد شرو به کاری بکنه امروز همه عروسکاش رو آوردم باهاش عکس بندازم خیلی ذوق زده بود ولی کم کم بهشون دست میزد به یکی دوتاشون دست مزد نگاه میکرد با خوشحالی تکونشون میداد بعد ولشون میکرد کلاه یکیشون رو هم برداشته بود و سعی میکرد بذاره سرش حالا از کابینت و آشپزخونه بگم که وقتی میرم دنبالم میاد و سریع در کابینت رو باز میکنه تلاش میکنه ظرفا رو یکی یکی بریزه بیرون به هم میکوبه و بعضیاشون رو سعی میکنه جابه جا بذاره سرجاش چون کج و کوله میذاره گاهی میریزه و صداشون بلند میشه به روی خودش نمیاره فقط گاهی میگه او...
22 دی 1390

سفر پاییزه به چالوس

1هفته ای بود تهران شدیدا بارون میومد چند روزی رو من و نیکی خونه عزیز جون بودیم بابایی هم مشغله کاریش خیلی زیاد شده و دیر میاد خونه عزیز جون اینا میخواستن برن شمال ما چون بابایی نمیخواست بیاد نمیخواستیم بریم به اصرار بابایی ما هم راهی شدیم میترسیدم هوا سرد باشه نیکی کوچولو اولین باره میره شمال خاطره بدی واسش بمونه تو راه چالوس برف اومده بود هوا سرد راه پیچ پیچی بعد از یه کم بازی ترجیح دادیم هر دو بخوابیم ساعت 2 شب رسیدیم سلمانشهر . بله خواب نیکی خانم پرید تا 4 بازی میکرد تا به زور خوابوندیمش تا صبح تو خواب غر میزد نمیدونم جاش عوض شده بود یا خوابش به هم خورده بود ولی صبح سرحال بیدار شد شانس خوبمون هوا عالی عالی بهاری کلی کیف کردیم روز اول بیرو...
20 دی 1390

مهمون عزیز

چند روزیه یه مهمون عزیز داریم به اسم خانم جان مادربزرگمه خیلی خیلی باحوسله و مهربونه خیلی وقتا حس نمیکنم تفاوت سنی با من داره این اخلاقش خیلی خوبه هم باهاش راحتیم هم همش بگو بخنده با وجودیکه تو دلش هزار و یک غصه داره یا درد داره اصلا به روی خودش نمیاره جتی گاهی شوخی شوخی اونا رو به زبون میاره یه جوری که آدم باورش نمیشه واقعیه و آدم رو به خنده میندازه شنبه از خونه داداشش آوردم و یک شنبه با هم از ساعت 7 صبح نشستیم پای شیرینی درست کردن اگه بابام بود نمیذاشت میگفت بهترش تو قنادی هست اما من و خانم جان عاشق کارای دستی هستیم اگه وقت کنم خیلی آشپزی رو دوست دارم مخصوصا که مورد پسند باشه تا 11 نیکی خوابید اگه بکوب کار میکردیم تا اونموقع تموم شده بود...
20 دی 1390

تولدت مبارک

چه زود یکسال گذشت با همه خوبیا و سختیاش که همش واسم برکت دیشب همش به حال و هوای پارسال فکر میکردم به روزایی که تازه به جمع ما پیوسته بودی خیلی زیبا بود همه چیز . هنوزم هست خوشحالم که تو این یکسال همیشه با هم بودیم خوشحالم که یکی هست که تو لحظه های سختش به من فکر کنه و منو ماما صدا کنه خیلی لذت بخشه خیلی وقتی که آروم تو بغلم میخوابی وقتی گرسنه ای و شیره وجودم رو میخوری وقتی با صدای نحیفت ماما میگی وقتی لبخند میزنی وقتی موقع لباس پوشوندن از دستم در میری و بهم میخندی همه کارات واسم قشنگه حتی وقتی لجباز میشی یا گاهی خوابت میاد و مقاومت میکنی که نخوابی شبایی که از خواب بیدار میشی و گریه سر میدی به خودم نحیب میزنم پاشو تو دیگه مامان شدی نیکی کوچ...
20 دی 1390

روزای با تو بودن زیباست

خانم جان نماز میخونه پیشش میشینی وقتی از سجده بلند میشه تو سرت رو میذاری رو مهر گاهی هم مهر رو برمیداری و لیس میزنی بیکار که میشی شرو میکنی با من بازی کردن انگشت میکنی تو بینی م و فشار میدی یه وقت فک نمیکنی مامانی دردش میادا یا انگشت میکنی تو چشمم یا با موهام بازی میکنی و میکشی ببینی تا کجا کش میاد مردم آزاری هم حدی داره البته نه در مورد تو کنترل رو برمیداری و فشار میدی به تلوزیون نگاه میکنی تا ععکس العملش رو ببینی اگه رفت رو یه کانال برفکی میگیریش سمت من و صدا میکنی یعنی درستش کن گوشی تلفن یا موبایل رو برمیداری اونقدر قشنگ گوش میدی و با زبون خودت حرف میزنی که آدم فک میکنه واقعا کسی پشت خطه البته اگه کسی پشت خط باشه (غیر از بابا حون و ...
19 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد